بسم الله الر رحمن الر رحیم
روز هایی
با مادر شهیده ام
1
من دختری ایرانی از شهر... نه،اصلا مهم نیست که از کدام شهر و دیارم.
چون اینها، دل غمگین من را شاد نمی کند و عقده از غم افسرده ام نمی گشاید.
من آن دختر راه گم کرده ای هستم،که گاهی به تحصیات خود بالیدم و دمی به
چهره و رویم و ساعتی به رنگ لباس و مویم.اما هنوز گمشده ای دارم که در پی
آن سرگردانم.روی،به هر چه شد آوردم.به این جوان لبخند زدم و برای آن یکی
موی افشاندم وگاهی از سر لجبازی با آنان که برایم خیر خواهی می کردند بر
طبل بی خیالی و بی حیایی کوبیدم.اما همه ی اینها،غصه ای از دل پژمرده ام بر
نداشت و سایه ی غم از سرم کنار نزد و همیشه صدای ضعیفی،از ژرفای وجودم
مرا می خواند که تو برای اینها نیستی و این ها سزاوار تو نیست.تو بالا تر از هوس
بازی های بچه گانه ی دیگران هستی،تو عزیزتر از آنی،که به وسیله ی کامروایی
شیطان و شیطان صفتان باشی.همیشه این کلمات،در ذهنم خطور می کرد تا اینکه
روزی از کنار حسینه ی بزرگ شهرمان می گذشتم.پرچم سیاهی مر به خود جذب
کرد.جلو رفتم،پرچمی مخملی و بزرگی،که در میان آن نوشته شده بود:
"فاطمه پاره ی تن من است"
ادامه ی این داستان را در تاریخ 28/آبان/1393 در وبلاگم قرار می دهم.