بسم الله الر رحمن الر رحیم

روز هایی

با مادر شهیده ام

3 

و به خود آمدم که چرا این گونه شده ام!؟ اما ندایی از درونم مرا می خواند، هنوز دیر

 نیست بیا که گمشده ات را پیدا کردی.گمشده ی تو آغوش مادرت فاطمه(س) است. به

آغوش او بازگرد بازگشتی که چنان احساس آرامش و معنویتی بر جان و روانت بنشاند

که هرگز گرد گناه نگردی و خدای مهربان را نافرمانی نکنی.آری، مادر من آن بانوی

بال و پر شکسته ای است که نزدیک سه ماه از غصه و رنج و درد، آب شد و جز یک

بار لبخند بر لب های او ننشست. روزی به خادمه اش فرمود:دارم از این دنیا می روم و

این رسم عرب  که نعش در گذشته را بر تخته ای می گذارند که حجم بدن او پیداست،

مرا رنج می دهد،دوست ندارم حجم بدنم را در کفن، حتی بعد از مردنم، نا محرمی ببیند.

و چون خادمه اش طرحی از تابوت-که رسم دیار خودشان بود-برای او ترسیم کرد آن

قدر دل رنجیده اش شادمان گردید که غنچه ی تبسم بر لب های او شکفته شد و این تنها

 لبخند یادگار مادر، بعد از شهادت پدر بزر گوارشان بود.

ادامه ی این داستان را در تاریخ 2/آذر/1393 در وبلاگم قرار می دهم.