هفتم عید سال 1393-دوکوهه

 

وقتی رسیدیم هیچ کس نبود،سکوت همه جا را فرا گرفته بود...

رفتیم حسنیه شهید همت...کمکم هوا تاریک می شد...

باران شدیدی می بارید انگار آسمان پاره شده بود...

کنار قبر شهید گمنام ایستاده بودم...دست خودم نبود...

اشک هایم مثل باران می چکید...

دلم سوخت... برای مادرش سوخت...

کسی خواب دیده بود که اسمش حسین است...

به او گفتم:برادرم باش... داداش حسینم باش...

از آن پس هر روز به فکر برادرم و به فکر دوباره دیدنش هستم...

دلم خیلی برایش تنگ شده...

 

صدایــ بارانــ




برچسب ها : دلنوشته هایـــــ صدایــ بارانــــ  ,