سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
لینک دوستان
ویرایش
دانشنامه عاشورا
دانشنامه عاشورا

بسم الله الر رحمن الر رحیم

روز هایی

با مادر شهیده ام

3 

و به خود آمدم که چرا این گونه شده ام!؟ اما ندایی از درونم مرا می خواند، هنوز دیر

 نیست بیا که گمشده ات را پیدا کردی.گمشده ی تو آغوش مادرت فاطمه(س) است. به

آغوش او بازگرد بازگشتی که چنان احساس آرامش و معنویتی بر جان و روانت بنشاند

که هرگز گرد گناه نگردی و خدای مهربان را نافرمانی نکنی.آری، مادر من آن بانوی

بال و پر شکسته ای است که نزدیک سه ماه از غصه و رنج و درد، آب شد و جز یک

بار لبخند بر لب های او ننشست. روزی به خادمه اش فرمود:دارم از این دنیا می روم و

این رسم عرب  که نعش در گذشته را بر تخته ای می گذارند که حجم بدن او پیداست،

مرا رنج می دهد،دوست ندارم حجم بدنم را در کفن، حتی بعد از مردنم، نا محرمی ببیند.

و چون خادمه اش طرحی از تابوت-که رسم دیار خودشان بود-برای او ترسیم کرد آن

قدر دل رنجیده اش شادمان گردید که غنچه ی تبسم بر لب های او شکفته شد و این تنها

 لبخند یادگار مادر، بعد از شهادت پدر بزر گوارشان بود.

ادامه ی این داستان را در تاریخ 2/آذر/1393 در وبلاگم قرار می دهم.




      

بسم الله الر رحمن الر رحیم

روز هایی

با مادر شهیده ام

2

همین طور که غرق خواندن کلمات پرچم بودم ناگهان صدایی از بلند گوی حسینه،

گوشم را نوازش داد،آری سخنران مجلس ایام فاطمیه بود و این گونه گفت:"خواهران!

الگوی شما در همه ی امورتان مادر مظلومه و شهیده صدیقه ی طاهره(س) باشد"

مقداری درنگ کردم تا بقیه ی سخنان او را بشنوم.سپس به سمت خانه آمدم و به اتاق

خود رفته درب را بستم و به فکر فرو رفتم.واقعا درست است، ما مادری به مهربانی

تمام هستی داریم.به خود گفتم:مادر تو آن بانوی فرخنده ای است که چون شاه مردان به

خواستگاری اش آمه مهریه ی خود را شفاعت از گنهکاران شعه قرار داد.هم او که

آغوش پر مهر خویش را گشوده و انتظار فرزندان از راه مانده ی خود را می کشد.

تو فرزند آن شهیده ای هستی که افلاکیان، آرزوی خدمت گزاریش را داشتند و چشم

خاکیان به آستان کرامتش دوخته شده است.

ادامه ی این داستان را در تاریخ 30/آبان/1393 در وبلاگم قرار می دهم.




      

بسم الله الر رحمن الر رحیم

روز هایی

با مادر شهیده ام

1

من دختری ایرانی از شهر... نه،اصلا مهم نیست که از کدام شهر و دیارم.

چون اینها، دل غمگین من را شاد نمی کند و عقده از غم افسرده ام نمی گشاید.

من آن دختر راه گم کرده ای هستم،که گاهی به تحصیات خود بالیدم و دمی به

چهره و رویم و ساعتی به رنگ لباس و مویم.اما هنوز گمشده ای دارم که در پی

آن سرگردانم.روی،به هر چه شد آوردم.به این جوان لبخند زدم و برای آن یکی

موی افشاندم وگاهی از سر لجبازی با آنان که برایم خیر خواهی می کردند بر

طبل بی خیالی و بی حیایی کوبیدم.اما همه ی اینها،غصه ای از دل پژمرده ام بر

نداشت و سایه ی غم از سرم کنار نزد و همیشه صدای ضعیفی،از ژرفای وجودم

مرا می خواند که تو برای اینها نیستی و این ها سزاوار تو نیست.تو بالا تر از هوس

بازی های بچه گانه ی دیگران هستی،تو عزیزتر از آنی،که به وسیله ی کامروایی

شیطان و شیطان صفتان باشی.همیشه این کلمات،در ذهنم خطور می کرد تا اینکه

روزی از کنار حسینه ی بزرگ شهرمان می گذشتم.پرچم سیاهی مر به خود جذب

کرد.جلو رفتم،پرچمی مخملی و بزرگی،که در میان آن نوشته شده بود:

"فاطمه پاره ی تن من است"

ادامه ی این داستان را در تاریخ 28/آبان/1393 در وبلاگم قرار می دهم.




      

دلم تنگه غروب کربلاست...




      

این مسیر آسمان است

اینجا جاده کربلا است...




      



+