بسم الله الر رحمن الر رحیم

روز هایی

با مادر شهیده ام

4 

و این برای من درسی بزرگ دارد که نگذارم این تنها تبسم ابد مادرم، در صفحه ی

روزگارخاموش گردد.و اکنون پشیمان از گذشته، گذشته ای که یاد آوردنش مرا می

آزارد و شرمنده ام می کند. و امید وار به آینده، می خواهم این لبخند دوباره تکرار

شود، می خواهم غصه ای از دل پر درد مادرم بردارم. می خواهم خوب باشم، می

خواهم عفیف وپاک باشم، من که روزگاری دل به دیگران بستم، می خواهم روزهایی با

مادر شهیدم باشم تا در رویا های خویش مادر جوانم را ببینم که با نگاه به قامت پوشیده

و در عفاف من دوباره لبخند می زند و با این لبخند صدایم می کند که:نه روز هایی بلکه

برای همیشه در آغوشم بمان. مادری که دنیا ما با حسادت و رشک او را آزرد و قلبش

را شکست،مهربانی بی گناه که او را با خشم و نفرت زدند، با کینه، جنینش را سقط

 کردند فرزندانش  را یتیم و همسرش را بی یاور ساختند. سرانجام، مخفیانه با یک دنیا

مظلومیت و غربت در دل خاک آرمید.

ادامه ی این داستان را در تاریخ 4/آذر/1393 در وبلاگم قرار می دهم.