سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
لینک دوستان
ویرایش
دانشنامه عاشورا
دانشنامه عاشورا




      

 چگونه باهوش شویم؟/ هفت بازی فکری که شما را باهوش تر می کند.

 انجام دادن بازی های زیر، همراه با خوردن غذاهای مناسب و ورزش کردن می تواند قدرت ذهنی و فکری شما را تا 78 درصد بالا ببرد. امتحان کنید.

1- رنگ ها را بنویسید.

توانایی تان را به چالش بکشانید تا تمرکز پیدا کنید. رنگها را با صدای بلند بخوانید و بنویسید. این کار را تکرار کنید.

2- فقط با 7 کلمه
قوه تخیلتان را با این تست شفاهی امتحان کنید. یک داستان کوتاه بنویسید و فقط از 7 کلمه در آن استفاده کنید.

3- جهت مخالف
با انجام دادن کارهای روزمره تان با دست مخالفتان(اگر راست دست هستید، از دست چپتان استفاده کنید) بین سلولهای مغز اتصال ایجاد کنید. اگر راست دست هستید، از دست چپتان برای کارهای روزمره مثل مسواک زدن، شانه کردن مو، و خوردن استفاده کنید. حتی سعی کنید با دست چپتان بنویسید.استفاده زیاد از دست مخالفتان در طول روز به مرور آسان تر می شود.

4- تصاویر موردنظر را بیابید.
این روش به شما کمک می کند تا مهارت جستجوی تصویری تان را تقویت کنید. جدولی از نشانه های مختلف تهیه کنید. برای هر کدام از این نشانه ها 30 ثانیه وقت بگذارید، و ببینید نشانه هایی که در بالای جدول آمده است، هرکدام چند بار در جدول تکرار شده است.


5- به خاطر سپردن تصاویر موجود در عکس
حافظه تصویری تان را تمرین کنید. عکسی را به مدت 1 دقیقه ببینید. سپس عکس را از چشمتان پنهان کنید و هرآنچه در عکس دیدید و به خاطر می آوردید را یادداشت کنید. یکبار دیگر امتحان کنید اما قبل از اینکه شروع کنید یک نفس عمیق بکشید و به عکس دقت کنید. دفعه دوم بهتر نبود؟


6- یادداشت برداری
خودتان را به یادداشت برداری عادت دهید. هر زمانی که اطلاعات مهمی دریافت کردید یادداشت کنید مثلا موقع مراجعه به پزشک،وکیل یا هر موقعیتی که ممکن است موجب استرس و عصبانیت شما شود و باعث شود که ذهن و حافظه شما را بپوشاند. یادداشت برداری در کار هم بسیار مهم است. چند برگه سفید را در یک فایل بگذارید و هنگام برگزاری جلساتتان از آن استفاده کنید تا نکات مهمی که درجلسه تان مطرح شده را ثبت و ضبط کنید.

7- شمارش معکوس کنید.
در اینجا یک تمرین فکری آورده شده است که به ذهن تان کمک می کند. سه تمرین زیر را انجام دهید.

* از 200 شروع کنید، معکوس بشمارید، و از هر شماره 5 عدد کم کنید به عبارت دیگر با اختلاف 5 عدد شمارش معکوس کنید.

* از 150 شروع کنید، با اختلاف 7 شماره شمارش معکوس کنید. (از هر عدد، 7 شماره کم کنید و شمارش معکوس کنید).

* از 100 شروع کنید، با اختلاف 3 شماره، شمارش معکوس کنید.(از هر عدد، 7 شماره کم کنید و شمارش معکوس کنید.

منبع:http://www.delgarm.com




      

 

بسم الله الر رحمن الر رحیم

روز هایی

با مادر شهیده ام

5

ظلم به او را هیچ گاه از خاطرم نمی رود.می خواهم پرچم دار پیام او به دنیا باشم.

به یاد سیلی و ضربتی که او را مظلومانه شهید کرد،با حجاب و عفافم نمادی از

مظلومیت او را به شهر، کشور و حتی سراسر دنیا فریاد کنم و به یاد داشته  باشم

که:مهربان ترین بانوی بهشت را تنها به این گناه کشستند  که دوست داشت همه،

خداوند را دوست بدارند و بندگی کنند. در سایه محبت و پیروزی از امیر مومنان،

فرمان ها خدا را عمل و از هر چه خدا دوست ندارد دوری کنم.آیا تو هم مانند من

می خواهی همراه با مادر باشی؟پس بیا تا صدایش کنیم:ای مهربان مادر! دستم را بگیر

تا برایت دختری کنم، دختری که سرا پا پوشیده و در حجاب است.دوستت دارم ای مادر

 که تو گمشده ی من و بهار امید منی در عزایت اشک می ریزم و دشمنت را لعن و

نفرین می کنم.از خدا می خواهم ظهور فرزندت حضرت مهدی(عج) را برساند. تا با

ظهور خویش، نور و شادی و آرامش را در پرتو بندگی خداوند بر سراسر جهان

بگستراند.

***پایان***

 




      

بسم الله الر رحمن الر رحیم

روز هایی

با مادر شهیده ام

4 

و این برای من درسی بزرگ دارد که نگذارم این تنها تبسم ابد مادرم، در صفحه ی

روزگارخاموش گردد.و اکنون پشیمان از گذشته، گذشته ای که یاد آوردنش مرا می

آزارد و شرمنده ام می کند. و امید وار به آینده، می خواهم این لبخند دوباره تکرار

شود، می خواهم غصه ای از دل پر درد مادرم بردارم. می خواهم خوب باشم، می

خواهم عفیف وپاک باشم، من که روزگاری دل به دیگران بستم، می خواهم روزهایی با

مادر شهیدم باشم تا در رویا های خویش مادر جوانم را ببینم که با نگاه به قامت پوشیده

و در عفاف من دوباره لبخند می زند و با این لبخند صدایم می کند که:نه روز هایی بلکه

برای همیشه در آغوشم بمان. مادری که دنیا ما با حسادت و رشک او را آزرد و قلبش

را شکست،مهربانی بی گناه که او را با خشم و نفرت زدند، با کینه، جنینش را سقط

 کردند فرزندانش  را یتیم و همسرش را بی یاور ساختند. سرانجام، مخفیانه با یک دنیا

مظلومیت و غربت در دل خاک آرمید.

ادامه ی این داستان را در تاریخ 4/آذر/1393 در وبلاگم قرار می دهم.




      

بسم الله الر رحمن الر رحیم

روز هایی

با مادر شهیده ام

3 

و به خود آمدم که چرا این گونه شده ام!؟ اما ندایی از درونم مرا می خواند، هنوز دیر

 نیست بیا که گمشده ات را پیدا کردی.گمشده ی تو آغوش مادرت فاطمه(س) است. به

آغوش او بازگرد بازگشتی که چنان احساس آرامش و معنویتی بر جان و روانت بنشاند

که هرگز گرد گناه نگردی و خدای مهربان را نافرمانی نکنی.آری، مادر من آن بانوی

بال و پر شکسته ای است که نزدیک سه ماه از غصه و رنج و درد، آب شد و جز یک

بار لبخند بر لب های او ننشست. روزی به خادمه اش فرمود:دارم از این دنیا می روم و

این رسم عرب  که نعش در گذشته را بر تخته ای می گذارند که حجم بدن او پیداست،

مرا رنج می دهد،دوست ندارم حجم بدنم را در کفن، حتی بعد از مردنم، نا محرمی ببیند.

و چون خادمه اش طرحی از تابوت-که رسم دیار خودشان بود-برای او ترسیم کرد آن

قدر دل رنجیده اش شادمان گردید که غنچه ی تبسم بر لب های او شکفته شد و این تنها

 لبخند یادگار مادر، بعد از شهادت پدر بزر گوارشان بود.

ادامه ی این داستان را در تاریخ 2/آذر/1393 در وبلاگم قرار می دهم.




      

بسم الله الر رحمن الر رحیم

روز هایی

با مادر شهیده ام

2

همین طور که غرق خواندن کلمات پرچم بودم ناگهان صدایی از بلند گوی حسینه،

گوشم را نوازش داد،آری سخنران مجلس ایام فاطمیه بود و این گونه گفت:"خواهران!

الگوی شما در همه ی امورتان مادر مظلومه و شهیده صدیقه ی طاهره(س) باشد"

مقداری درنگ کردم تا بقیه ی سخنان او را بشنوم.سپس به سمت خانه آمدم و به اتاق

خود رفته درب را بستم و به فکر فرو رفتم.واقعا درست است، ما مادری به مهربانی

تمام هستی داریم.به خود گفتم:مادر تو آن بانوی فرخنده ای است که چون شاه مردان به

خواستگاری اش آمه مهریه ی خود را شفاعت از گنهکاران شعه قرار داد.هم او که

آغوش پر مهر خویش را گشوده و انتظار فرزندان از راه مانده ی خود را می کشد.

تو فرزند آن شهیده ای هستی که افلاکیان، آرزوی خدمت گزاریش را داشتند و چشم

خاکیان به آستان کرامتش دوخته شده است.

ادامه ی این داستان را در تاریخ 30/آبان/1393 در وبلاگم قرار می دهم.




      

بسم الله الر رحمن الر رحیم

روز هایی

با مادر شهیده ام

1

من دختری ایرانی از شهر... نه،اصلا مهم نیست که از کدام شهر و دیارم.

چون اینها، دل غمگین من را شاد نمی کند و عقده از غم افسرده ام نمی گشاید.

من آن دختر راه گم کرده ای هستم،که گاهی به تحصیات خود بالیدم و دمی به

چهره و رویم و ساعتی به رنگ لباس و مویم.اما هنوز گمشده ای دارم که در پی

آن سرگردانم.روی،به هر چه شد آوردم.به این جوان لبخند زدم و برای آن یکی

موی افشاندم وگاهی از سر لجبازی با آنان که برایم خیر خواهی می کردند بر

طبل بی خیالی و بی حیایی کوبیدم.اما همه ی اینها،غصه ای از دل پژمرده ام بر

نداشت و سایه ی غم از سرم کنار نزد و همیشه صدای ضعیفی،از ژرفای وجودم

مرا می خواند که تو برای اینها نیستی و این ها سزاوار تو نیست.تو بالا تر از هوس

بازی های بچه گانه ی دیگران هستی،تو عزیزتر از آنی،که به وسیله ی کامروایی

شیطان و شیطان صفتان باشی.همیشه این کلمات،در ذهنم خطور می کرد تا اینکه

روزی از کنار حسینه ی بزرگ شهرمان می گذشتم.پرچم سیاهی مر به خود جذب

کرد.جلو رفتم،پرچمی مخملی و بزرگی،که در میان آن نوشته شده بود:

"فاطمه پاره ی تن من است"

ادامه ی این داستان را در تاریخ 28/آبان/1393 در وبلاگم قرار می دهم.




      

دلم تنگه غروب کربلاست...




      

این مسیر آسمان است

اینجا جاده کربلا است...




      

به خدا گفتم:بیا جهان را قسمت کنیم

آسمون واسه من ابراش مال تو

دریا مال من موجش مال تو

ماه مال من خورشید مال تو

خدا خندید و گفت بندگی کن همه دنیا مال تو... من هم مال تو.

(حسین پناهی)




      
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >



+